هورادهوراد، تا این لحظه: 4 سال و 14 روز سن داره

کوچولوهای شیرین

ali

سفره هفت سین مهد کودک

این دیگه آخرین پست امساله ... توو مهد کودکمون سفره هفت سین انداخته بودن و از همه نی نی ها هم باهاش عکس گرفتن . من هم گفتم به این مناسبت چند تا عکس از مهدمون بذارم رو وبلاگم . عکس مِناجی ( مهرسا ) با سفره هفت سین ...     مناجی در حال اسب سواری...     مناجی در حیاط مهد کودک...         تازگی ها به عروسک بازی هم علاقه پیدا کردم ، خلاصه یا دارم پوشکشون رو عوض میکنم یا براشون کِرِم میزنم یا اینکه زیر پتو خوابوندمشون ...     راستی یادم رفته بود بگم که بلدم تا 5 بشمرم (البته این مربوط به ماه گذشته است که فرا...
26 اسفند 1391

پست پایان سال !

  این پست رو به این خاطر نوشتم که همه وقایع پایان سال رو ثبت کرده باشم چون چند تا اتفاق جدید توو این ماه افتاد که مهمترینش رفتن من به  مهد کودک   بود ... بله ... یه روز با مامانم رفتیم و چند تا مهدکودک رو دیدیم و نهایتاَ مهدکودک "ارم" رو انتخاب کردیم . و الآن یک هفته است که به مهدکودک میرم البته چند روز اول مامانم هم همراهم بود ولی دیگه دو روزه که تنها به مهد میرم ، اسم مربیم اکرم جونه و خیلی خانم مهربونیه . روزهای اول که مهد کودک و نی نی هاش برام تازگی داشتن خیلی خوب با مهد کنار اومدم ولی یکی دوبار که اتفاقی چشمم به مامانم افتاد  فیلَم یاد هندوستان کرد و اشکم جاری شد ولی اکرم جون من رو به حیاط برد و بعد از...
16 اسفند 1391

بیست ماهگی

 ماه بهمن رو هم پشت سر گذاشتیم ، هیچ کس باورش نمیشه که من همون مهرسا کوچولویی هستم که شب اول حتی بلد نبودم سرفه کنم !!       در ماهی که گذشت پیشرفتم در حرف زدن خیلی چشمگیر بود و جمله بندیهای  جدیدی می کردم که بعضاَ خنده دار یا غافلگیر کننده بود . مثلاَ ... مِناجی چپسیده دیوار = عکس مهرسا جون روی دیواره ! یا وقتی با مامانیم تلفنی صحبت می کردم ... مامانی هلام ( سلام ) حوبی ( خوبی ) ؟  بچیا (بچه ها ) حوبن ( خوبن ) ؟ ممنون . خبافظ ( خداخافظ ) یا تو آشپزخونه که به مامانم گفتم ... مامان باجمجون ( بادمجون ) پوست بکن . یا وقتی با عمو هادی چَت ...
6 اسفند 1391
1